خلاصه کتاب
رمان هیما بختیاری، نوه خان بابا، خان یکی از روستاهای شمال کشور است. دختری شاد و سرزنده که همه را به شادی میآورد، اما دلش پر از غم و حسرت است. هیما دختری است که زندگی دختران خونبس را سامان میدهد، اما خود زندگیاش از همه به هم ریختهتر است. این بار برای برادرش خونبس گرفته میشود و هیما سعی میکند عروس خونبس را در دل برادرش جای دهد.
اما یک اتفاق ناگوار، دزدیده شدن هیما توسط فردی ناشناس، همه چیز را تغییر میدهد. دزدیده شدن هیما برای او بسیار سخت است و شکنجههای زیادی را تحمل میکند. این اتفاق نقطهای از زندگی اوست که او را مجبور به دور شدن از همه چیز میکند. هیما به شیراز میرود و به دلیل هوش بالایش وارد یک باند خلافکار میشود.