خلاصه کتاب
رمان پارادوکس چشمانش، جانا دختری است که در کودکی طی یک حادثه، والدین خود را از دست میدهد. وقتی متوجه میشود که والدینش به دست پرویز فولادوند کشته شدهاند، تصمیم میگیرد برای انتقام وارد عمارت فولادوند شود. او نقشه میکشد که پسر پرویز، مسیحا فولادوند، را عاشق خود کند تا از این عشق برای گرفتن انتقامش بهره ببرد. اما مسیحا مردی مرموز با گذشتهای تاریک و بیماری روانی است که زندگی در عمارت را برای جانا به کابوسی بدل میکند. حالا جانا در تلاش برای فرار از این سرنوشت شوم، با موانعی غیرمنتظره روبرو میشود…