دانلود رمان آخرین سرو… سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است… این قرارداد طبیعی بین من و پاییز همیشگى است، روزی که به دنیا آمده ام نیز پاییز بود…
با پاییز عاشقی کردم، اصلا تمام اتفاقات و رویدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است!حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد…
سکانس فصل اول سناریوى من منظره ای از پاییز است، در هاله ای از غم…
اما اسم آمنه که آمد ناگهان حس کنجکاویم دوباره حلول کرد باید به هر بهانه او را میدیدم تا بدانم ماموریت تا کجا پیش رفته است! پس با سرعت گفتم: باشه!
مامان جون موهام خیسه بذار خشکش کنم میام! سریع موهایم را خشک کردم و به سمت سالن سرازیر شدم.
بابا با چشمانی كه از فرط خستگی و بى خوابی به صورت نیمه باز شده بود، لقمه ای به بزرگی مشتش در حلقش فرو مي برد…
بدون توجه به وضع قلبش مرتبا پر خوری میکرد! هیچ کس هم حریفش نبود!… با اشاره به مامان حالی کردم : چه خبره؟ چرا بابا ملاحظه نمیکنه؟ مامان با اندوه سری جنباند.
براى آوردن آب كه به آشپزخانه رفتم ، ناگهان در یک لحظه طلایی آمنه به نشانه موفقیت دستانش را که با خوشحالی مشت کرده بود را پشت سرم تکان داد گفت:
بعد به نشانه ی سکوت دستش را روى بینى اش گذاشت و با صدایی زیر و گرفتم ماهی جون گرفتم! آهسته گفت
شب زود نخواب بابا و مامان که براى خواب رفتن میام پیشت تقریبا نیم ساعت نگذشته بود که آمنه پاورچین پاورچین از پله ها بالا آمد…
و بدون اینکه در زدن به آرامی در را باز کرد ،سرش را داخل اتاق کرد؛ با اشاره و لبخند دعوتش کردم داخل بیاید ، بی سر و صدا داخل شد و همان جا روی لبه تخت نشست و بلافاصله شروع کرد:
اسمش بهادره ، امیر بهادر! بیست و هفت هشت سالی سن داره ! یکی یکدونه است دردونه ی حاج اسماییل خان قمی ! باباش تاجر فرشه اونم فرشهای صادراتی ونخ ابریشم !
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان آخرین سرو... سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است… این قرارداد طبیعی بین من و پاییز همیشگى است، روزی که به دنیا آمده ام نیز پاییز بود…
با پاییز عاشقی کردم، اصلا تمام اتفاقات و رویدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است!حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد…
سکانس فصل اول سناریوى من منظره ای از پاییز است، در هاله ای از غم…