دانلود رمان دیوانه و سرگشته… من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ای که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من متوجه بیماری میشم که دلی به اون مبتلاست! بیماری که باعث شده نامزدش رهاش کنه و از شهرشون فرار کنه..
دستش را بالا می اورد و سیلی به خودش میزند که هینی میگویم. – بزنم دلی نابودت کنم؟ رگ گردنش بیرون زده و مثل دیوانه ها میماند این مرد!
– از چی من سگ مصب خوشت نمیاد؟ – آر… – آرمین و درد! – دلی حرف بزن. از چی من خوشت نمیاد؟ با التماس صدایش میزنم. سر بلند می کند – جونم؟ – نکن… اذ… اذی ت میشم.
تو ی چشم هایم خیره می ماند – برات مهم نیست که من اذیت میشم؟ بی جان نگاهش میکنم. عقب می رود و روی میز مقابل
مبل می نشیند.
تیشرتش را از تنش در می آورد و گوشه ای پرت می کند. نگاه خسته اش را معطوف گوشه ای می کند و نگاه من روی بدنش میرقصد.
عضلانیست و بی نقص، با آن خالکوبی کنار گردنش که تا پایین سینه اش پیش آمده حالا کامل تر مشخص است.
– دوستم نداری نه؟ عجز توی صدایش بیداد می کند. – ازم بدت میاد؟ سری تکان می دهم که یعنی نه! پوزخندی می زند. – زوری داری تحمل میکنی اره؟
نه لامصب نه! – طلاقت بدم کجا میری؟ خشک می
شوم. واقعا می خواهد طلاقم بدهد؟ – شهرمون! سری تکان می دهد. – اونجا کی رو دوس داری
خیره میمانم. مغز این مرد تا کجاها رفته! با درد ادامه می دهد -کاریش ندارم. می خوام ببینم چی داره که من ندارم! خوشگله؟خوشت تیپه؟ بنز داره… پورشه داره… چی داره؟ قد من دوست داره اصلا؟ یا براش مهم نیستی…
کاش بفهمد که من حالم از همه چیز بهم می خورد. خودم را جمع و جور میکنم – هیچکس!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید