رمان عمارت مرموز نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی، معمایی، ترسناک، کلکلی، پلیسی
تعداد صفحات : ۹۸
خلاصه رمان : دختری به اسم لیلا که سال هاست در غمی به اسم یتیمی و بیچارگی گرفتار شده، در کودکی مادرش او راه به حال خود رها کرده و برای همیشه رفته، لیلا را خاله ای پیر و مهربانش بزرگ می کند و به او جانی دوباره می دهد، بعد از فوت خاله لیلا تنها می ماند، او برای امرار معاش و فرار از تنهایی دنبال کاری با آبرو و امنیت میگردد! او حالا کاری پیدا کرده که با تمام معیار هایش یکی است ولی عجیب یک جای کار جدید می لنگد و لیلا را کنجکاو می کند…
قسمتی از داستان رمان عمارت مرموز
رفتم سمت میز. فرهاد با چشم های مشکوک نگاهم کرد و گفت: خوش گذشت؟
من: آره جات خالی. داشت تیکه می انداختا. فرهاد: بی ادب. من: تو با ادب. فرهاد: بذار ببینم کی می تونم آدمت کنم.
من: برو هانیه خانم و آدم کن. فرهاد عصبی شد علی و نوید نبودند. دستمو از زیر میز گرفت و فشار داد. من: آخ ایییی ول کن شکست.
زیر گوشم غرید: دیگه اسم هانیه رو نمیاری فهمیدی تو حتی نمی تونی یه تار موی اون بشی فهمیدی یا بازم بگم؟
چقدر تلخ بود این جمله. صدای شکستن قلبم وشنیدم. ساکت شدم دستمو ول کرد پسری اومد سمتمون می گفتند پسر خیلی کله گندست.
تا نشست مارو به حرف گرفت. اسمش یاشار بود پسر خوشگلی بود. خواست بلند بشه که برگشت سمتمو دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: هلیا خانم با من می رقصید؟
حسابی از دست فرهاد دلخور بودم. من: باکمال میل. نقشه این نبود ولی غرورمو شکسته بود من انسان بودم نه سنگ… بی شعور مگه من چمه؟ دلتم بخواد.
یاشار باچشمای هیزیش نگاهم کرد و دستمو رو هوا گرفت و بردتم وسط، کمرمو سفت گرفت فرهاد عصبی نگاهم می کرد چپ چپ نگاهش کردم.
یاشار: شما خیلی لوند و زیبایید. من: نظر لطفتونه. یاشار: نمیدونم چرا ولی می گم راستش من حس خاصی نسبت بهتون دارم.
من: چی؟ یاشار: عشق نیست یه حس خالصانه و خاص. من: مسخره می کنی؟ یاشار: انگار مثل خواهر و برادر.
نگاهش کردم امکان نداشت چشمای سیاهش با چشمای عسلی من امکان نداشت…