دانلود رمان پروانه ام به قلم صدف.ز با لینک مستقیم
رمان پروانه ام از صدف.ز داستانی پر از هیجان، عشق و درام است که در دنیای اشرافی و پیچیدهی روابط قدرت روایت میشود. داستان با قتل مشکوک سیاوش امیر افشار آغاز میشود، که برادر کوچکترش آوش به ایران فراخوانده میشود تا بر همه چیز، حتی بیوهی جوان و حاملهی برادرش، کنترل پیدا کند. در این مسیر، آوش با دنیای تاریکی روبرو میشود که هم سرشار از قدرت است و هم خطرات و چالشهای زیادی در آن نهفته است.
پروانه، دختر جوانی که در این شرایط سخت قرار دارد، باید با این دنیای پیچیده و قدرتهای نفوذی مقابله کند. با هر قدم که برمیدارد، داستان به پیچیدگیهای بیشتری میرسد و در نهایت به مواجههای غمانگیز و هیجانی میانجامد.
پروانه ام داستان پروانه، دختر جوانی است که در وضعیت پیچیدهای از زندگی قرار دارد. با قتل مشکوک برادرش سیاوش امیر افشار، آوش به ایران فراخوانده میشود تا کنترل همه چیز را در دست بگیرد، حتی بیوهی جوان و حاملهی برادرش. پروانه در این میان به دنیای تاریک قدرت و انتقام کشیده میشود و باید با دنیای سنگین و پیچیدهای از رابطهها و خیانتها روبرو شود. این داستان هیجانانگیز، پر از درد و لذت، و در نهایت، سفری به دنیای اشرافی و مشکلاتی است که برای پروانه پیش میآید.
در عالم خواب و بیداری به سر میبرد… چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمید. گرمش بود… و تب داشت انگار!…
صداهایی ناواضح میشنید: لب هاش چه کبوده! انگار خون توی بدنش نیست!
– بطری بخور رو دوباره بگیر زیر دماغش!
– این دایه سیاه لعنتی نیومد؟!
– بجنبید دخترا!… بازم دستمال تمیز بیارید!پروانه هراسناک از موقعیت خودش… ناگهان از جا پرید.
دستی نشست روی شونهاش: آروم باش دختر جون! هیچی نیست!… آروم بگیر!
پروانه دوباره سر روی بالش گذاشت و از لای پلکهای سوزانش نگاه کرد به صورت خانم بزرگ… که خیلی نزدیکش بود!
بعد دستش رو گذاشت روی پیشانی پروانه و بعد کلافه و عصبی به کسی که پروانه نمیدیدش… توپید:– سیاوش کجاست؟!… سیاوش رو پیدا کنید!… این دختر همین حالا باید بره بیمارستان ملک افشاریه!
از روی لبهی تختخواب بلند شد… پروانه باز چشم هاشو بست.
درد داشت و ضعف عجیبی در تمام بدنش موج میزد. حس میکرد روحش رو از بدنش بیرون کشیدن!
صداهای اطراف هنوز توی گوشش میپیچید که دوباره از هوش رفت.
این بار در عالم خواب و بیداری… به ده سال قبل رفت.
وقتی یک دختر بچهی هشت ساله بود و از پشت ستون چوبی ایوان به حیاط گل آلود نگاه میکرد.
برای اولین بار هیولای نفرتانگیز زندگیش رو ملاقات کرده بود… سیاوش خان امیر افشار!
– گفته بودم بیچاره میکنم احد رو!… گفته بودم جلوشو بگیر، پیرمرد! …
و پدر بزرگش که زانو زده بود مقابل پاهای اون… مثل گوسفند آمادهی ضبحی در برابر سلاخ خودش… گردن کج کرده بود و گریه میکرد.
– خانزاده ببخش! به بزرگی خودت… پسر نادون منو ببخش!
البته… در عالم کودکیش هم میدونست که قرار نیست چیزی بخشیده بشه! عمه طوبی گفته بود… امیرافشارها هیچوقت چیزی رو نمیبخشن!
برای دسترسی راحتتر به رمانهای جذاب و دانلود نسخههای جدید، پیشنهاد میکنیم اپلیکیشن نودهشتیا را نصب کنید و از دنیای بیپایان رمانها لذت ببرید!
اگه نویسنده از انتشار رمان توی شایسته ناراضیه درخواست حذف بده
اگر نویسنده محترم از انتشار رمان خود در سایت شایسته ناراضی است، لطفاً از طریق ارتباط با ما درخواست حذف اثر را ارسال نمایید.