دانلود رمان حاجی شیطون؛ هیدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی، توی دانشگاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت میزنه و دست بر قضا شوکا دختر قرتی و بیبندوبار سرراهش قرار میگیره!
“سپیده” جواب ندادن، و تو هم رفتن قیافه یهویی شوکا باعث شد در دل پس گردنی به خودم بزنم، ناخواسته دست روی نقطه ضعفش گذاشتم!
یاد مشکلات شوکا و علی الخصوص مادرش دل هر آدمی رو به
آتیش میکشونه. شوکا خیلی تلاش میکنه چیزی بروز نده اما
تهِ حرف هاش بوی تلخی می داد…
من تنها کسی، هستم که از مشکلات شوکا باخبرم، گاهی با خودم
کلنجار میرم و میبینم نمیتونم مشکلاتش رو هضم کنم اما دوست
عزیز من ظرفیت بالایی داره که تونسته تحمل کنه و دووم بیاره…
انگار اون هم مثل من، توی فکر و خیال مادرش بود چون متقابلا، در سکوت سپری می کرد و ناراحت بود،
برای عوض کردن حالش قضیه مهمونی رو وسط کشیدم. – فردا میریم ،خرید که شبش حسابی شیک کنی حال پسرخاله ی پفیوس بنده رو بگیریم شوکولاتم….
تا حدی موفق شدم چون سریع ژستی گرفت و گفت:
– من با زیر شلواری هم شیک و جذابم نیازی به این جینگولک بازیا نیس؛
شلوار کُردی و پیرهنريال مادر بزرگِ مادر بزرگمم بپوشم هزار نفر میان طرفم، بس جذابم!
خوشحال از عوض کردن حالش به حالت، هیزی سمتش رفتم و گفتم:
– جــــذاب کـــی بودی تــو لعنتـــی؟
حق به جانب ابرویی بالا انداخت و با اعتماد به نفس کامل جوابمو داد:
– حالا داری از حسودی میمیری که میخوای قورتم بدی؟ مگه اون شبو مگه ندیدی؟
با یادآوری شاهکار اون شبش، خندیدم و روی شونه ش زدم.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)