رمان بوم خیس نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : انتقامی، عاشقانه
تعداد صفحات : ۵۰۶
خلاصه رمان : در نیمه های شب، پادشاه هراسان از خواب می پرد و توی یک ثانیه متوجه می شود که پسرش که بر علیه او شورش کرده بود، اینجاست… برای قتل او و دخترانش! پس بدون هیچ مکثی سازدهنی اژدها را برمی دارد، اما فقط موفق به فرار کردن با یک دخترش میشود. دست دخترش را می گیرد و به جهان موازی فرار میکند… حال سال های سال از اون اتفاق میگذرد و دختر پادشاه برگشته است. برای خلاص کردن دنیایش از شر برادرش!
قسمتی از داستان رمان بوم خیس
پیرمرد چند دمنوش گیاهی جلوی رومون گذاشت: من آترابان ام. یکی از نزدیک ترین افراد به آرتین.
به کلبه چوبی سادش نگاهی انداختم و گفتم: آرتین دیگه کیه؟ آترابان خندید و گفت: اوه. احتمالا تو چیزی درمورد آرتین نمیدونی.
به جلو خم شد و گفت: ببینم، اون دنیا واقعا وجود داره؟ دلوین جای من جواب داد: بله . بهش نگاه کردم: اون دنیا؟
آترابان آهی کشید و گفت: حدس می زدم. می دونستم که تو نمردی، توی پیشگویی ها نوشته شده بود که تو برمی گردی. برمیگردی و حکومت هاکانی رو نجات میدی.
نفس عمیقی کشیدم: ببین آقا، خواهش میکنم درست بهم توضیح بده. من درمورد این هایی که میگی چیزی نمیدونم.
سریع بلند شد: من باید همین الان به آرتین پیغام بدم. باید بهش بگم که تو اونجایی.
تکه کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. خوب نمی دیدم که چی توی کاغذ می نویسه و فقط بهش نگاه می کردم. بلند شد و از کلبه بیرون رفت. در چوبی قفسی رو باز کرد و کبوتری از قفس بیرون آورد.
کاغذ رو به پای کبوتر بست و گفت: برو، مالی. برو و این پیغام رو به آرتین برسون.
در کمال تعجب، کبوتر سرش رو تکون داد. انگار خوب حرف آترابان رو متوجه شده بود. آترابان کبوتر رو پرتاب کرد و کبوتر سفید، در سیاهی شب ناپدید شد.
سکوت عجیبی کلبه رو فرا گرفت. سوالات عجیبی تند و تند به ذهنم هجوم می آوردن و من، هر لحظه بیشتر و بیشتر گیج می شدم.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)